گندم
گندم- بخشی از این رمان زیبا:
گندم – یه دفعه نمی دونم چرا خندیدم وتو دلم یه حال عجیبی حس کردم شاید عشق همین بود! یعنی عاشق شده بودم؟! عاشق گندم-چه اسم قشنگی!
کم کم برگشتم به خاطراتم! یاده موقع هایی افتادم که من و کامیار با گندم-و آفرین و دلارام و کاملیا بازی می کردیم یادمه موقع یارکشی همیشه گندم-می اومد با من! یادمه همیشه وقتی گرگم به هوابازی می کردیم و گندم-مثلا گرگ می شد با اینکه می تونست منو بزنه اینکارو نمیکرد و بقیه رو میزد!
تواین فکرابودم که صدای پدرم و مادرم روشنیدم که داشتن می اومدن خونه و باعصبانیت با همدیگه حرف می زدن!